عکس چیزکیک یلدایی
f.khanoomi
۱۸۵
۵۲۴

چیزکیک یلدایی

۱۰ بهمن ۰۰
میدونم یه مدل دیگه از عکاسی این چیز کیکم رو قبلا گذاشتم🤤، ولی خواستم آخرین پارت رمانم یه پست عشقولانه باشه🤗🥰پس لطفا حسابی لایکش کنید🌸
#استعفاء_پارت82 #پارت_آخر
با علیرضا حرف زدم و زمانیکه مطمئن شدم که قصد شکایت از دخترعمویش رو نداره، از شرکت خارج شدم. جلوی ورودی، منتظر آژانس بودم که زهرا رو دیدم. در کسری از ثانیه همدیگه رو بغل کردیم و فشردیم. تا اومدن ماشین باهم گپ زدیم. چقدر این دختر، توی این قضایا بهم کمک کرد و همراهیم کرد. تشکر کردن مفصل رو گذاشتم برای یه فرصت بهتر که هم بتونم سوار آژانس بشم و هم اون از کارهای شرکت جا نمونه چون مرخصی ساعتیش، تموم شده بود...
چند روز گذشت. خونه‌ علیرضا شون بودم که صبح موقع خوردن صبحونه پدر علیرضا گفت: « مهراوه جان برای عروسی فکراتونو کردید؟!» دست از خوردن کشیدم؛ نیم نگاهی به علیرضا انداختم و رو به پدرش گفتم: « حقیقتش بابا جون، اصلا فرصتی نداشتیم راجع بهش حرف بزنیم.» مادر علیرضا لبخندی زد : « خب دخترم اینجوری دیر میشه. نامزدی طولانیش خوب نیست. من به خانوادت زنگ میزنم ناهار بیان پیش ما. وقتشه باهم درموردش حرف بزنیم دیگه.» کمی خجالت زده شدم:« اینجوری زحمت میشه مامان. بهتر نیست بذارید برای بعد از ناهار؟ » اخم کوچیکی کرد و گفت: « ای بابا!! این چه حرفیه مهراوه. غریبه که نیستین. بعدشم خودت هستی کمکم خیالم راحته» و بعدش چشمکی زد و خنده کنان بلند شد. من هم با لبخندی جواب دادم: « اونکه صد در صد. چشم»...

بعد از صرفِ ناهار، جلسه‌ی بین دو خانواده برگزار شد و نتیجه‌اش منتهی شد به تصمیم گیری من و علیرضا. تصمیم مهمی گرفتیم که هم توی خرج و مخارج صرفه جویی میشد و هم از اسراف جلوگیری می‌کرد. قرار شد جشن عروسی نگیریم و فقط لباس عروس کرایه کنیم و یه آرایشگاه رفتن و تهش هم آتلیه برای عکس. بدون هیچ تالار یا جشن دعوتی. بعدش هم بریم پابوس آقا، مشهد. و از اونجا برگشتنی، بریم سر خونه زندگیمون.
این تصمیم، خانواده هارو خیلی متعجب کرد اما هرچه که بود به نظرمون احترام گذاشتن و استقبال کردن. برای خونه هم، قرارشد با هزینه‌ای که برای عروسی کنار گذاشته‌بودیم و وامی که گرفتیم، یه خونه ی نقلی رهن کنیم...

به اون روزها که فکر می‌کنم، بابت خیلی چیزها خداروشکر میکنم و به خودم و علیرضا افتخار می‌کنم. خیلی ها در راه رسیدن به هم سختی میکشن،. مخالفت می‌بینند، بی پولی، نا امیدی یا هرچیز دیگه‌ای باعث میشه تا سخت و دیر به هم برسند یا حتی پا پس بکشند و به هم نرسند. ما هم سختی های زیادی داشتیم و مطمئنا هنوز هم در داستان زندگیمون، با مشکلات برخورد می‌کنیم.
در تمومیِ این فراز و نشیب ها، نمی‌گویم که دختر قوی بودم و نا امید نشدم...
اما نا امیدیِ من، زمین خوردنم، شکست هایم، گریه ها و بی خوابی هایم، همه و همه پله‌ای شدند برای بالا رفتن تا پا پس نکشم و از تلاش دست برندارم. بعد از توکل به خدا، توی این مسیر،. داشتن کسی که از علاقه‌اش به خودت مطمئن باشی و بدونی هر اتفاقی هم که بیفته، کسی هست که عشقش به تو، روزنه‌ای امید در ناامیدی هاست، باعث میشه که دوباره دست روی زانو بگذاری و بلند بشی.
برای زندگی، برای از نو ساختن و برای «عشـق»
عشق!!
همیشه آنچیزی نیست که تصورش را داریم.
سخت‌تر و تلخ تر از آن است که تصورش را کنی .
عشق همین است.
- ع: علاقه‌ی
- ش: شدید
- ق: قلبی
عشق فاصله‌ی مکانی نمی‌شناسد.
عشق تو را به چالش و امتحان می‌کشد تا مطمئن شود که حس تو واقعی ‌است
و میزانِ عشقِ تو،. همان نیرویی است که نمی‌گذارد دست برداری از رویاهایی که با عشقت ساخته ای....
پس حواسمان باشد،. وقت و عمر و تمامیِ هزینه‌هایی که قرار است در این راه بکنیم، صرفِ آدمِ درستش باشد.
کسی که عشقش را به تو اثبات کند و همیشه برایش در اولویت باشی. با ارزش باش رفیق...
پایان❤️🌺❤️

بی‌قرارِ تو ام و در دلِ تنگم گِله‌هاست
آه بی‌تاب شدن، عادتِ کم‌حوصله‌هاست
مثل عکسِ رخِ ماهـت، که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست... 💔😔
الهی که خدا، یه جور ویژه بهمون نگاه کنه و یه عشق ناب و موندگار قسمت همه باشه❤️🌼
از تک تک شما مهربونا ممنون. میدونم خیلی صبوری کردید تا رمانم رو به پایان برسونم😅مدت زیادی نبودم، دیر به دیر می‌گذاشتم چون واقعا مشغله داشتم.
میدونم نویسنده‌ی کوچکی بیش نیستم پس هر ایرادی اگر در قلم بنده بود، به بزرگی و محبت خودتون چشم پوشی کنید🙏🏻🤗ممنون میشم اگر درباره حسی که نسبت به رمانم داشتید نظر بدید. واقعا خوشحالم میکنید
استوری هارو دنبال کنید😉
فداتون♥️قربون نگاتون♥️
...